آمدم بگویم سلام مهربان!همیشه لبخندهایت در اوج ناامیدی و درد مرا به آرامشی دلپذیر می خواند.
وقتی که آدمها روی صندلی هایشان لم می دهند و پشت صحنه ی کاغذبازی های هر روزه شان را نگاه می کنند …
بگذریم از مثلا عالی جنابان محترم که دارند جیبهایشان را کانال کشی می کنند تا گورکن های بیچاره هم گرسنه بمانند.
بالاترها موشک پرتاب می کنند تا فتح کنند لب های ماه را و در مورد چاله های صورتش فکر چاره ای بکنند…همان حوالی
شاعران گرانقدر هم مانور می دهند و موشک های کاغذی شان را که از شور و احساس لبریز کرده اند با قدرت هر چه تمام تر پرتاب می
کنند به سمت دشمن های فرضی! عینکی ها هم برج کنترلی شده اند که مبادا از خطوط قرمز فرضی بگذرد کسی!
داستان نویسی هم دارد آرام و بی صدا ماهی اش را می گیرد از گنداب …
بی پروا ، شعر حالا دیگر مثل اینکه آب دهانت را تف کنی در پیاده رو و بگذری…
وقتی که پشت سرش را نگاه می کند … دور … خیلی دور … نمی دانم کجای این ناکجا روی صخره ای ، غاری را که
نقش گاو و بز کشیده اند روی دیواره ها … شکلک هایی که او فکر می کند که مسخره است مثل خودش و می خندند
دندانهای زنگ زده اش و می گوید:
این عتیقه ها به درد موزه می خورد فقط ، مثل تو که فردا توی موزه ها عتیقه می شوی.
بیا اینجا داریم عکس یادگاری می گیریم با حضور محترم… و می گذاریم توی آلبوم افتخاراتمان تا فردا پوزخند بزند به ما
چندمین نسل منقرض بشری و فیلم ها و عکسهای مسخره هان را که مسخره تر از گاو ها و بزهای نقاشی های روی
صخره هاست عتیقه بماند و لحظه هایمان را که دیگر هرگز جان نمی گیرند در واپسین روزهای عصر پسا بشری لق
می زنیم تا می افتد از دهانمان و تف می کنیم مثل اینکه آب دهانت را تف کنی در پیاده رو و بگذری.
و شاید فردا جای اینکه تو در خیابان های دنیا قدم بزنی تمام خیابان های دنیا تو را قدم بزنند و تو حتّی وقت هم نداشته
باشی که آب دهانت را…